ما به اندازه ي يك قطره نمي ارزيديم
دل طوفان زده را، راهيِ دريا كرديم
غرق بوديم در آماج سكوتي مبهم
بي سبب حادثه را يك شبه غوغا كرديم
خمِ ابرو، رخ ويران شده را زيبا كرد
ما ولي صحبت چشم ترِ شهلا كرديم
روز، در نم نمِ باران، همه مبهوت سكوت
در شب صاعقه ها، ولوله برپا كرديم
عمرمان در طلب عشق به بازيدن رفت
بعد از آن فكرِ، اگر،كاش، چراها كرديم
هر كجا صحبت ديوانگي ما مي شد،
همه را در تپش شايعه ها جا كرديم
همه در خاطرشان بود كه عاشق بوديم
ما ولي خاطره را يكسره حاشا كرديم
آن مسيحي كه دلم را ز تو دزديد وَ بُرد
نه! نفهميد كه با عشق تو بد تا كرديم
... اسماعيل رضواني خو ...